فکر می کنم در جایی که فکر می کنم یک شرط دارم. من بیشتر از همه باید به بیمارستان یا مطب دکتر یا در گوگل بروم.
به همین دلیل است که یک روز صبح سر کار به شوهرم زنگ زدم تا به او بگویمکاسه زانویم را شکسته بودم، او به او پیشنهاد داد روی مبل استراحت کند. توصیه بسیار خوبی است اگر بتوانم راه بروم. اما از روی دال سیمانی بیرون خانه مان او را صدا می زدم چون حتی نمی توانستم بایستم. آمبولانسی در راه بود. همانطور که شوهرم دریافت که من این بار 911 را درگیر کرده ام، توضیح دادم که چگونه کودک نوپایمان را حمل می کردم و فلایر براق روی زمین ندیدم که –
او گفت: یک دقیقه صبر کن. “آیا پروازی برای تعمیر سقف بود؟”
به فریادهای کودکم نگاه کردم و تبلیغاتی را دیدم که قصد کشتن من را داشت. آی تی بود برای تعمیرات سقف و اگر مایل بودیم می توانستیم 20 درصد تخفیف بگیریم –
گفتم: یک لحظه صبر کن. “از کجا فهمیدی که برای تعمیر سقف است؟”
من سوال را پرسیدم اما از قبل جواب را می دانستم. شوهرم همان روز صبح وقتی به سر کار می رفت هواپیما را دیده بود. به جای برداشتن آن، از روی آن پا گذاشت. دو ساعت بعد، من تجربه برعکس داشتم: پرواز را ندیدم و روی آن پا گذاشتم.
وقتی پای راستم جلوی من پرواز کرد، می دانستم که اتفاقات بدی در شرف وقوع است. اما من نمیتوانستم اجازه بدهم آن اتفاقات بد برای پسرمان بیفتد، بنابراین بیبی بیورن او را با هر دو دست به سینهام چسباندم و هیچ زائدهای آزاد باقی نگذاشتم تا سقوط من را متوقف کند. بعد از یک صدای هولناک، خوشحال شدم که شنیدم. من جان بچه ام را نجات داده بودم.
کشکک تکه تکه شده من که در وسط رانم فرو رفته بود تحت تأثیر قرار نگرفت.
بعد از جراحی برای همه چیز به کمک نیاز داشتم. من دو فرزند خردسال داشتم، ساعتهای زیادی فیزیوتراپی در پیش داشتم و برای هر فعالیت حمام به کمک نیاز داشتم. مادرم زندگی اش را رها کرد و به خانه من رفت. شوهر آواره ام بالش را روی کاناپه برد.
من و او روزها، هفتهها و سپس ماهها جدا از هم زندگی کردیم. همه چیز سخت بود. در حال بازسازی زانویم رفتن به Percocet و سپس تقلا برای پیاده شدن از Percocet. حالت من.
به نوعی یک سال گذشت. زخم جراحی من تبدیل به اسکار پنج اینچی شد. مامانم برگشت تا تو تخت خودش بخوابه. و شوهرم یک خبر مهم داشت.
او یک پیشنهاد کاری دریافت کرد.
گفتم: «عالی،» اما واقعاً منظورم این نبود، زیرا از قیافه عجیب صورتش میتوانستم بفهمم که چیزهای بیشتری وجود دارد. و وجود داشت.
شغل جدید او به شغل قبلی اش نزدیک نبود. در کالیفرنیا نبود. یا آمریکا. یا حتی نیمکره شمالی. این زمانی بود که برای اولین بار شنیدم که گفت نیوزلند. اشک ریختم
من نمی توانستم در نیوزلند زندگی کنم. من یک نویسنده تلویزیونی در لس آنجلس بودم!
بعلاوه، نیوزلند خیلی دور، خیلی کوچک، خیلی در وسط اقیانوس جایی بود، حتی اگر من دقیقاً مطمئن نبودم کجاست. من بدون همه مردمم هرگز زنده نمیمانم. او به من گفت که این فقط برای چند سال است و از من خواست در مورد آن فکر کنم. من به او اطمینان دادم که این کار را خواهم کرد و سپس فعالانه این کار را نکردم. آن وقت بود که همه مردم من را با این همه کلمات پرخاشگرانه در گوشه گوشه گرفتند: “دیوونه شدی؟” “این موقعیت فقط یک بار در طول زندگی پیش میاد!” “باید بروی!”
در کمین منطق آنها و نقشه اقیانوس آرام، متوجه شدم حق با مردمم بود. این پیشنهاد دیگر هرگز نخواهد آمد. بنابراین من گفتم بله و شروع به جمع کردن زندگی خود در Bubble Wrap کردم. یک ماه بعد، وقتی تلفن شوهرم زنگ خورد و حواسم را پرت کرد، در کمد قابلمه و تابه هیجان زده شدم.
او زیر دوش بود که متن تک کلمه ای را پیدا کردم: «هی».
انگار هیچی نبود. اما همچنین عجیب به نظر می رسید زیرا من شماره را نمی شناختم و هیچ متن دیگری قبل از آن وجود نداشت. قبل از اینکه فکر کنم آیا باید صندوق پستی او را باز کردم، و آنجا بود. ایمیلی از آدرسی که من نمی شناختم با موضوع یک کلمه ای: «هی».
این دو پیام آشکارا یک جفت بودند. مثل نمک و فلفل. چنگال و چاقو. اوه و خدای من بیشتر خواندم: “دیشب خواب دیدم … خیلی، خیلی تو را بوسیدم.”
همه چیز ناگهان تاریک و غمگین و ساکت شد. می خواستم داخل سینک پرت کنم اما پر از ظروف تمیز برای بسته بندی بود، بنابراین صفرایم را قورت دادم و به جای آن ماشین ظرفشویی را روی زمین ریختم.
“چطور این اتفاق افتاد؟” هق هق زدم کف آشپزخانه.
“چطور نشد؟” کف آشپزخانه جواب داد
کف آشپزخانه یک نکته داشت. یک قفس سیمی شش تکه زانوی من را به مدت یک سال در یک مکان ثابت نگه داشته بود، اما چنین ساختار حمایتی برای ازدواج من وجود نداشت. هر انسانی نیاز به مراقبت دارد. آن سال مادرم جایگزین شوهرم شده بود. این فرستنده ایمیل به وضوح در حال تلاش برای جایگزینی من بود.
یا شاید قبلاً داشت.
مغزم روی این فکر حلقه زده بود که شوهرم وارد آشپزخانه شد و گودالی از من پیدا کرد. دیدن گوشیش توی دستم همه چیز رو توضیح داد. کلماتش به سرعت به من تسلیم می شد. “این چیزی نیست که شما فکر می کنید!” “هیچی نشد!” “دوستت دارم!”
من آنها و او را رد کردم و کف آشپزخانه را به سمت یک اتاق خواب دردار ترک کردم.
آن شب اصلاً نمیتوانستم بخوابم، بنابراین ساعت 6 صبح روز بعد تلاشم را متوقف کردم. بلند شدم، ریمل زدم و برایش یادداشتی نوشتم. داشتم می رفتم اورژانس. پرستار تریاژ پرسید که چه چیزی باعث شد اینقدر زود وارد شوم. من می خواستم در مورد پرواز برای تعمیر سقف به او بگویم، اما به نظر خیلی پیچیده بود، بنابراین گفتم احتمال حمله قلبی وجود دارد. او به من نگاه کرد که انگار دیوانه شده ام. من مانعش نشدم
پس از یک سری آزمایشات ثابت کرد که من دچار ایست قلبی نیستم، پزشک معاینه نمیتوانست از خود بپرسد که آیا اخیراً چیزی استرسزا اتفاق افتاده است یا خیر. من یک بار پلک زدم برای بله. قطره اشکی به نشانه تایید روی گونه ام چکید. ریمل من چاره ای جز همراهی با آن نداشت. بعد از یک داروی آرام بخش، آزاد شدم.
به خانه برگشتم و با زندگی مان مواجه شدم. به دو شمع تقسیم شد. یک انبوه در یک کانتینر حمل و نقل به اوکلند می رفت. دیگری به ساحل ردوندو رفت تا دو سال یا برای همیشه در یک انبار زندگی کند. تنفری که نسبت به شوهرم احساس می کردم در هیچ کدام از این دو نمی گنجید. می خواستم با حباب رپ بدون استفاده ام خفه اش کنم اما صدای زنگ در به یادم آورد که شوهرم اینجاست. آنها می خواستند نوه هایشان را تا زمانی که ما آنجا بودیم ببینند. آنها نمی دانستند که “ما” قبلا رفته بودیم.
شوهرم را مجبور کردم به پدر و مادرش بگوید که چه اتفاقی افتاده است. پدرش مرا محکم بغل کرد. مادرش رفت سر کار. سی سال نیروی انسانی ناخواسته او را برای این لحظه آماده کرده بود. او دستم را گرفت و مرا به سمت دفتر پاپ آپش برد بیرون – نیمکتی در حیاط خلوت. من گریه کردم و او گوش داد. بهش گفتم نمی دونم چیکار کنم. او با همدلی سرش را تکان داد، همانطور که فقط یک نفر در HR می توانست و به من گفت که دو انتخاب دارم.
نتونستم برم و درست نمیشه یا می توانستم بروم و ممکن است.
وقتی من 7 ساله بودم والدینم طلاق گرفتند. من دیگر با پدرم زندگی نکردم. من میدانستم که «این کار درست نمیشود» چگونه به نظر میرسد و بسیار شبیه به پوزه است. به پسرهایم فکر کردم. یکی 6 بود و دیگری فقط 3. می دانستم که هرگز دستمال کاغذی کافی نخواهم داشت.
من همچنین میدانستم که «ممکن است» تنها چیزی است که هر یک از ما واقعاً داریم.
ما در وضعیت دائمی امکان زندگی می کنیم. ممکن است در لاتاری برنده شویم. شاید از مدل موی جدیدمان متنفر نباشیم. این ممکن است فقط یک سرفه باشد.
آن روز صبح، وقتی از بیمارستان به خانه آمدم، یک یادداشت Post-it را روی استند شبانهام پیدا کردم. گفت: “این را درست می کنم.” من برای روزها به آن چهار کلمه خیره شدم قبل از اینکه متوجه شدم شوهرم ممکن است. بنابراین من به نیوزلند نقل مکان کردم. سخت و سرگرم کننده و آسان و یک کابوس بود. هنوز پوزه وجود داشت. اما مدارس نزدیکی نیز وجود داشت، برای من شغل نوشتن، دفتری در نزدیکی او و زمان. همانطور که معلوم شد، آن کشور کوچک نیز در جایی وسط اقیانوس، دقیقا همان چیزی بود که ازدواج ما برای التیام نیاز داشت.
یازده سال بعد، ما در استرالیا با مراقبت های بهداشتی جهانی زندگی می کنیم، که برای شرایط من شگفت انگیز است، جایی که فکر می کنم یک بیماری دارم. پسرهای ما 18 و 15 سال دارند و دو پاسپورت دارند. و شوهرم هنوز شوهر من است اما حالا جیب هایش پر از براق است.